این ((نامه)) زمن که از ((تو)) دورم
خاموش،چو راه بی عبورم
بی تست مرا،جهان،فراموش
در سینه ی من فغان خاموش
خواهم همه با تو راز گفتن
درد دل خسته،باز گفتن
صد قصه کنم ز آشنائی
بس گریه ز تلخی جدایی
از حال دلم تو را خبر نیست
دل از دل من شکسته تر نیست
از یار،جدا شدن چه زشت است
من((نایم)) و تو مرا ((نوایی))
تو جان منی،ولی جدایی
بی لذت روح،((تن)) چه ارزد؟
بی ((همنفسان))،نفس چه باشد؟
بلبل چو رود،قفس چه باشد؟
در جان منی،میان جانی
هرجا نگرم تو در میانی
در ((باغ))،تویی که دلپذیرست
در ((ماه)) تویی که بی نظیرست
در ((لاله)) تویی که دل رباید
در((غنچه)) تویی که دل گشاید
در خنده ی هر ((فلق))،تویی تو
در سرخی هر شفق، تویی تو
در حلقه گفتگو تو هستی
در پرده آرزو تو هستی
در چشمه تویی که تن نواز است
در گریه توئی که کارسازست
این درد فراق،کی سرآید؟
ماه تو ز ابر، کی برآید؟
از زحمت صبر،در فغانم
صبری پس از این نمی توانم
تا چند کشم ز صبر،خواری؟
مردم ز فریب بردباری
در راه امید،بس دویدم
دیگر ز ((امید))،نا امیدم
تو شمعی و بی تو،شب خموش است
بی صبح،شبم سیاه پوش است
یکشب که تو را به خواب دیدم
در ظلمتم،آفتاب دیدم
ماییم و دو چشم پرستاره
تا ماه ز ره رسد دوباره
رفت از تن من توان پرواز
ترسم که دگر نبینمت باز
تا روی تو در برابرم نیست
دیدار دوباره باورم نیست
آنانکه غم مرا ندیدند
دیوار، میان ما کشیدند
در سینه دگر مرا نفس نیست
این رنج که دیده ام بس نیست؟
کی سرو،جدا ز بوستان بود؟
کی شاخه ز گل جدا توان بود؟
تو سرو منی به باغ برگرد!
بنگر که غمت به ما چه ها کرد
کی بی تو برآرم نفس را؟
ای کاش که بشکنم قفس را
گر بی تو به طرف باغ بودم
دلمرده و بی دماغ بودم
ما را به مصیبت آشنا کرد
دستی که تو را زما جدا کرد
راهم به فضای باغ بسته است
در کنج قفس پرم شکسته است
هرگه که رسد پیامت از دور
ریزد به شب سیاه من نور
از دور چو بشنوم صدایت
وان موج لطیف خنده هایت_
آید به تنم تب جوانی
بویم همه عطر زندگانی
باور نشود مرا که دوری
چون پرتو ماه، در حضوری
بانگ تو که در فضای ((سیم )) است
بر آتش خاطرم نسیم است
اما چه کنم؟به وقت بدرود_
پیچد به فضای سینه ام دود
تو خسته و خسته تر،منم من
تو بی کس و در بدر منم من
ای راحت جان دردمندم!
بگذار که لب فرو ببندم
با حالت گریه نامه بستم
در حال جنون قلم شکستم.